اولین سفر طاها خان (تبریز)
سلام سلام پسر گل مامانی
طاها جان مامانی دوباره اومد برات از روزهات بگه ،روزهای قشنگت.....
عزیزم روزهای 14 و 15 و 16 خرداد تعطیل بود و همچنین آخر هفته هم بود وما هم از اونجایی که همیشه تصمیم هامون را دقیقه ی 90 میگیریم این دفعه تصمیم گرفتیم بریم تبریز......
بله این شد که صبح روز چهارشنبه راهی با خانواده مون راهی تبریز شدیم....هوا خیلی بارونی بود ولی بعد اینکه اردبیل را رد کردیم هوا خوب شد.شما هم همش خواب بودی.
رفتیم و رفتیم و رفتیم رسیدیم به شهر سراب........
اینجا هم ورودی شهر سراب هستش.وایستادیم تا یخورده چایی و کیک بخوریم و یه هوایی تازه کنیم.شما هم انگشت به دهان از خواب بیدار شده بودی و میخندیدی الهی مامانی قربونت بره خوشمزه ی مامان
عزیزم اونجا فضای خوبی برای نشستن داشت ولی چون تعطیلات بود مسافرها همه جاهای قشنگش را اشغال کرده بودنند و برای ما جا نبود.واین شد که یخورده همینجوری سرپا وایستادیمو بعدش حرکت کردیم به سوی تبریز.....
رسیدیم شهر تبریز و رفتیم خونه ی یکی از دوست های سربازی پدر جون که اونجا زندگی میکردنند.پسرم خیلی خانواده ی خوبی بودنند ،خیلی زحمت دادیم بهشون دستشون درد نکنه.وقتی که ناهارمون را اونجا خوردیم بعد استراحت بعدازظهر رفتیم به طرف (ایل گولی)
طاها جان اونجا واقعا جای باصفایی بود ،پر از درخت های زیبا ،خیلی قشنگ بود.ولی متعصتفانه باز هم به خاطر تعطیلات مسافر زیاد بود و همه جا پر....
بلاآخره بعد از کلی گشتن یه جایی پیدا کردیم و نشستیم.ولی نشستن همانا و سرد شدن هوا همانا....وای هوا یه دفعه ای خیلی سرد شد. و مجبور شدیم چادر بزنیم.چون یخ زده بودیم..
چادر زدیم و رفتیم داخلش گرم شدیم و شما خیلی بی تابی میکردی گفتیم بریم و ازت عکس بگیریم رفتیم چندتا عکس گرفتیم یه لحظه دستاتو نگاه کردم از سرما یخ زده بود و صورتت هم همینطور و عطسه هم میکردی.دیگه نتونستیم ببریمت طرف دریاچه اش ،عزیزم با اینکه بهت لباس پوشونده بودم ولی هوا خیلی سرد بود.دیگه نرفتیم چون واقعا ارزش مریض شدنتو نداشت.با بابا مسعود اومدیم به طرف چادر و گرمت کردیم.چون خوابت هم میومد.دیگه اخلاقت بد شده بود..
طاها جان اونجا اصلا به هیچ عنوانی نمیخوابیدی ،البته خوابت میومدا ولی بدخواب شده بودی و هر کاری میکردیم نمیخوابیدی.بلاآخره تصمیم گرفتیم تو را توی پتو بزاریم و به شکل ننو تابت بدیم بله این پروژه مون هم جواب داد و شما خوابت برد....
بعد 3 ساعتی که اونجا بودیم خانواده ی تبریزی پیشنهاد دادنند که بریم ما هم آماده شدیم که بریم ولی تو مسیر خونشون جلوی یه رستورانی نگاه داشتنند و ما هم رفتیم..وای پسرم خیلی رستوران قشنگی بود.یه فضای بسیار عالی داشت ،سرسبز سرسبز بود ،اصلا آدم دلش نمیومد از اونجا بره خیلی دل باز بود..
همین که نشستیم بردمت ازت عکس بگیرم
طاها جان بعدش دیگه گریه کردی و نتونستیم ازت عکس بندازیم و یواش یواش بعد اینکه شاممون را خوردیم راهی شدیم.....
صبح روز پنج شنبه تصمیم گرفتیم بریم شهرستان جلفا و ظهر بود که راهی شدیم...
وقتی که رسیدیم باز هم جا به سختی پیدا کردیم.اونجا هم مسافر....
عزیزم جلفا یه شهری مثل انزلی هستش.خیلی شهر خوشگلی بود و سرسبز و جاهای دیدنی زیادی داره که متعصتفانه ما نتونستیم بریم ولی خیلی دلم میخواست بریم.باشه پسرم انشاالله سری بعد..
اونجا هم بعد اینکه ناهارمون را خوردیم بعداز ظهر حرکت کردیم به سوی بازار.جلفا بازار خوبی داشت و قیمت ها مناسب بود.اما...........
اما شما یه بلایی سر من و بابا مسعود آوردی پسرم.همش گریه و بیتابی همش....همه رفتن خرید من و بابایی بیچاره شما را داخل چادر مادری می خوابوندیم که بلکه بخوابی و ما هم یه چرخی بزنیم و یه نفسی بکشیم.مگه آروم میشدی دیگه واقعا هردوتامون کم آورده بودیم...بلاآخره خوابت برد و گذاشتیمت تا بخوابی.یه خورده بازار را تونستیم بگردیم ولی خیلی زود دوباره بیدار شدی و شیر خواستی...
بله مامان آماده شد تا به طاها خان شیر بده.مگه جا پیدا میشد وسط بازار با کلی خجالت رفتم توی مغازه ای تا بهت شیر بدم بخوری...
وقتی که شیرت را خوردی دوباره باز هم لج بازی...خرید پدری تموم شده بود و دادیمت به پدری و خودمون رفتیم یه خورده بگردیم....بعد نیم ساعت پدری زنگ زد و گفت بیتابی میکنی و دیگه اصلا نتونستم همه ی بازار را بگردم و دیر هم شده بود این شد که حرکت کردیم....
انقدر که خستم کرده بودی اصلا یادم رفت تو شهر جلفا ازت عکس بگیرم.ولی ازت فیلم گرفتم.....
بابا مسعود خیلی دلش میخواست که بره شهر سلماس و همش میگفت میرم.این شد که اگه میرفتیم تبریز راهمون خیلی دور میشد و نزدیکترین جا را انتخاب کردیم و اون هم شهر مرند بود که فامیل داشتیم تو اون شهر شب رفتیم خونشون و موندیم تا صبح بریم سلماس...
طاها جان این عکس آرشام جون هستش که مهمونشون بودیم.خیلی پسر خوبی بود.شب که اونجا رسیدیم ازمون خجالت میکشی و میرفت بغل باباش و شب هم بیچاره با گریه خوابید چون اتاقش را ما اشغال کرده بودیم.ولی صبح با خنده همش میومد و از بابا مسعود میواست بغلت کنه.
خیلی خانواده ی خوبی بودنند.صبح بعد اینکه صبحانمون را اونجا خوردیم راهی شهر سلماس شدیم...
بله وقتی که اونجا رسیدیم.از شانس ما اکثر مغازه اش بسته بودنند.وای خیلی ناراحت شدیم بیشتر بابا مسعود.چون خیلی دلش میخواست از اونجا خرید کنه.روز جمعه بود و همه جا بسته.یه پارکی رفتیم و اونجا استراحت کردیم و یه خورده از وسیله های بازی ازت عکس گرفتم...
بله پسرم غروب شد و ما از شهر سلماس خداحافظی کردیم ،البته با کلی ناراحتی که اون همه راه را رفته بودیم و ای کاش نمیرفتیم و ای کاش تو شهر جلفا میموندیم...صبح زود شنبه حرکت کردیم به سوی شهر خودمون....
طاها جان سفر خوبی بود و کلی برامون تجربه شد که دفعه های بعدی چیکار کنیم.مامانی شما هم چون کوچولو هستی فعلا باهامون زیاد همکاری نکردی و الهی قربونت برم تقصیری هم نداری چون مسافرت فعلا برات زود بود که رفتیم.ولی در کل خوش گذشت و طاها جونم اولین سفرش به تبریز بود.پسر گلم انشاالله سفر های بعدیمون یه خورده که بزرگ شدی زیاد اذییتمون نمیکنی...طاها جان امیدوارم که بهت خوش گذشته باشه مامانی.تبریز شهرهایی که رفتیم خوب بودنند..
( عشق مامان تو مسیر برگشت)