16 ماهگی پسر مامان
سلام سلام عزیز دل مامان.
امشب اومدم تا برات از روزهای قشنگمون بگم که داریم با تو فرشته ناز و دوست داشتنی میگذرونیمو حسابی باهات عشق میکنیم.طاها جانم خیلی شیطون شدی و همش خودتو لوس میکنی برای ما.اصلا یه کارای بانمکی از خودت انجام میدی که دیگه نگو نپرس..
همچنان که شلوغ کردنت پابرجاست عزیزم ویه جورایی دیگه عادت کردیم به این کارات.عاشق مامان مهناز و دایی شایان و بابا مسعود هستی.دیگه این 3نفرو خیلی دوست داری تا اینارو میبینی.گل از گلشنت میشکفه و به افتخارشون جلوی در به حالت پشتک زدن خم میشی.دیگه انقدر من نگرانم که یه وقت خدایی نکرده به گردنت فشار نیاد ولی چه میشه کرد شما طاها خان هستی
دیگه همش از اینو خونه به اونور خونه میری از خوشحالی و همش جیغ میزنی از خوشحالی.مامان مهناز هم عاشقانه دوستت داره و هرروز باید صداتو بشنوه اگه نتونه هم بیاد.بیچارخه دایی هم که انقدر توروبالا و پایین میندازه دیگه خسته میشه بنده خدا از اومدنش خونمون،پدرشو درمیاری
طاها جان دیگه قشنگ چندتا کلمه هارا میگی و ما قشنگ متوجه میشیم که چی میگی.حتی بعضی وقت ها نمیدونم شاید هم ما اینطوری متوجه میشیم فکر میکنیم قشنگ حرف زدی یک لحظه.چندوقت پیش داشتم میرفتم بیرون و بابا مسعود هم خونه بود و داشت تابت میداد یک لحظه احساس کردم گفتی منم ببر دیگه.برگشتم و به بابا مسعود گفتم اونم گفت اره فکر کنم گفت.خلاصه شیطونک بعضی وقت ها یواشکی یه چیزی میگی بهمون.انشاالله که خیلی زود حرف بزنی عشقم.
تابابامسعود میره بیرون فوری میری لباساتو از اتاقت میاری و میدی دست بابا میگی مثلا میگی منم ببر.انقدر این کارتو دوست دارم،کیف میکنم اون لحظهاصلا تا بهت میگیم طاها بریم دردر میری و لباستو میاری و حالا هرلباسی باشه دیگه نمیدونی که چیه فقط یه چیزی پیدا میکنی و میاری قربونت برم.مخصوصا الان که هوا خوب شده عاشق بیرون هستی و هرکی میاد خونمون انتظار داری بری بیرون تو هم.فوری به لباست دست میزنی.
ودیگه اینکه خیلی لجباز شدی طاها.کاری که اصلا دوست ندارم یاد بگیری و میبینم که نخیر داری شروع میکنی لج بازی را.چیزایی که به تو اصلا مربوط نمیشه و با همه چی کار داری بازی میکنی.تا میام ازت میگیرم نمیدی و لج بازی میکنی و گریه.دیگه طوری که بدجوری اعصبانیم میکنی.تا بغلت میکنم و میخوام ببرمت سرگرمت کنم همش لجبازی میکنی و سرتو خم میکنی و میکوبی به سرت دستاتو.بهت میگم طاها نزن به سرت بدتر میزنی و گریه میکنی که چرا اون چیزو ازت گرفتم.ولی پسرم نمیدونی که خیلی خطرناکه و اگه ازت نگیرم یه بلایی سرخودت خدایی نکرده .زبونم لال میاری.اصلا متوجه نیستی که.هرچیزی که فکرشو بکنی دهنت میکنی،بیرون میبرمت همش زمین میشینی و آشغال جمع میکنی و من خسته میشم.
اصلا به tvنگاه کردن علاقه ندارینمیدونم چیکار کنم که علاقه پیدا کنی،فقط باچیزایی که مربوط به تو نمیشه کار داری.برات کارتون های جالب میزارم الا نگاه نمیکنی.حالا خداراشکر که یه دوچرخه داری تو خونه میری میشینی یه چنددقیقه بالاستیک های اون بازی میکنی ولی اگه اون نبود با بوفه و چیزای خطرناک کار داشتی.دیگه مامانو خسته کردی از بس که میری و با بوفه کار داری،حالا چقدر جلوش صندلی گذاشتم بازم میری روی مبل و درشو باز میکنی و میکوبی.
همچنان می می دوست داری و عاشق می می خوردنی،کلا به غذا تمایلی نداری طاها.همه چی برات درست میکنم ولی شما خیلی کم میخوری و بیشترش هم از دهنت میاری بیرون.فقط دوست داری می می بخوری عزیزم دیگه اینجوری هم نمیشه که شما بزرگ شدی و غذا هم باید نوش جان کنی.که نمیخوری.این ماه بردمت بهداشت و خدارو شکر خوب بودی ولی وزنت هنوز هم 12 نشده.11 کیلو بودی،اونجا گفتنند خوبی ولی خوب لاغری دیگه یه خورده.تحرکت ماشاالله زیاده،اصلا یه جا نمیشینی.گفتنند اگه از شیر بگیرمت درست میشی.انشاالله که همینطوری باشه که اونا میگن.
پسرم فعلا اینا یادم بود برم و بازم میام برات مینویسم