طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

طاها کوچولو

بدون عنوان

1393/3/13 11:31
298 بازدید
اشتراک گذاری

 

            مهمونی یکشنبه آقا عرفان،دوست وبلاگی طاها خان                             

سلام پسر گلم.مامانی هفته ی پیش مامان عرفان جون ما را برای یکشنبه دعوت کرد خونشونتا برای دیدن عرفان جون بریم.ما هم قبول کردیم دعوتشون را........       

از اونجایی که شما پسر خیلی شیطونی هستی.روز یکشنبه به زور شما را آماده کردم.اول اینکه اصلا شما تا ساعت 5 خواب بودین و بعدش هم وقتی بیدار شدین نمیدونم تو خواب چی دیده بودی پسر گلم همش گریه میکردی.وقتی که اونجوری دیدمت اصلا دلم نمیخواست برم.چون میدونستم که اگه اونجا هم بری اذیتم میکنی و همش گریه میکنی.ساعت شد از 5گذشت و دیدم یه خورده آروم شدی.منم پیش خودم گفتم حالا اگه نرم زشته و این شد که شما را آماده کردم و باباییاومد دنبالمون و رفتیم خونشون......                                              

ولی رفتن طاها خان همانا و گریه کردن همانا.وایییییییییییییییییی خدایا آبرومو بردی پسرم ،همش گریه میکردی و بالا می آوردی.اصلا از مهمونی هیچی نفهمیدم.بردمت اتاق عرفان جون گذاشتمت تو گهوارش تا بخوابی ولی مگه میخوابیدی.دوباره آوردمت داخل مجلس ،یخورده پسر خوبی بودی یذره نشستی ولی بازهم شروع شد.هانیه جون و شادی عزیز همش باهات بازی میکردنند و نازت میکردنند.پسرم خیلی دخترهای خون گرم و مهربونی بودنند.خیلی تو را دوست داشتنند.از شخصییت هردوتاشون خوشم اومد.عزیزای دلم باشما به من و طاها خیلی خوش گذشت.ما هم شما را خیلی دوست داریمبوسبوسبله طاها خان داشتم میگفتم....شما بازهم نوای گریه سر دادی و دیگه اصلا آروم نمیشدی.بهت شیر میدادم نمیخوردی ،پستونکتو نمیخوردی.این شد که باز هم شما را بردم اتاق.بلاآخره دیدم یواش یواش خوابیدی.ومن هم اومدم بیرون.ولی خوابیدن همانا و بیدار شدن طاها خان همانا.پسرم در کل 15 دقیقه نخوابیدی.ومن هم دیدم دیگه اگه بیشتر بشینم هم خودم اذییت میشم هم شما پا شدم آماده شدم و راحی خونه شدیم....جا داره از مامان عرفان تشکر کنم بابت دعوتشون.ممنونم.در آخر از چون عرفان کوچولو تو کالسکه وسط مجلس بود رفتم ازش عکس بگیرم که دیدم وروجک یواش یواش داره چشماشو باز میکنه و میخواد بیداربشه.بله عرفان جون بیدار شد و آخی مثل اینکه گرسنه اش شده بود و مامانش برد تو اتاق.ولی اصلا تو عکس ها همکاری نکرد و همش گریه میکرد.من هم دیدم خیلی گریه میکنه چندتا انداختم دیگه عکس ننداختم....        خلاصه این هم از مهمونی یکشنبه....                                                      

                        

                         

          آخی نازی طفلی چه گریه ای هم میکرد.عرفان جون دوستت داریمبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوس       

 

از عرفان جون که بگذریم برسیم به ستیا جون........                                     

دیروز صبح به عمه زهرا زنگ زدم که بریم پارک و عمه جون ههم قبول کرد که بریم.قرار شد بعدازظهر ساعت 7 به بعد بریم.اما بعداز ظهر یه بارونی میومد که آدم اصلا دلش نمیخواست از خواب بیدار بشه.شما هم جالب اینجا بود که بعداز ظهر زیاد خوابیدی و ساعت نزدیک های 6 بود که با گریه ی شما بیدار شدم.وشیر دادم.و بلند شدم ببینم هوا چه جوریه که بله هوا یه غمی بسته بود که آدم اصلا دلش نمیخواست بیرون بره.نزدیک های 7 بود که زهرا جون زنگ زد و گفت میری.ستیا جون هم خواب بود.اول نمیخواستیم بریم چون هوا هم بارونی بود و هم من حوصله نداشتم و ستیا هم خواب بود ولی باز هم به زهرا گفتم تا هفت و نیم اگه ستیا بیدار شد میریم.5 دقیقه بعد دیدم زهرا زنگ زد و گفت ستیا بیدار شده و این شد که تصمیم گرفتیم بریم.....                                        

 

رفتیم پارک...ستیا جون خیلی شاد بود و بازی میکرد و خلاصه بهمون خوش گذشت.عکساتونو برات میزارم عزیزم.                                                           

                         

                          

                            

                            

                          

                              

                          

پسر مامانی این بود گشت و گذار شما وروجک.پسرم ستیا جون خیلی دخملی ناز و دوست داشتنیه.عسلی نه نی دیگهبوسدوست داریم ستیا نفس گلبوسبوس      طاها جان امیدوارم وقتی که بزرگ شدین هم بازی های خوبی برای هم باشینبغلبغلبغلبغلبغلبغلبغلبغلبغلبغلبغلبغلبغل     

        

                                   دوشنبه.12 خرداد.1393

پسندها (5)

نظرات (8)

مامان عرفان
13 خرداد 93 11:36
سلام عزیزم ممنونم که اومدی. وای پسرت گریه می کرد توی عکس اروم افتاده و پسر من که اروم بودا توی عکس گریه کرده . چه جالب. باز ممنونم که اومدین
مامان نی نی کوچولو
پاسخ
سلام خواهش میکنم عزیزم.دستتون درد نکنهبله دیگه ،حالا جالب اینجاست که طاها را وقتی روی تخت عرفان گذاشتم چشماش پر شده بود.میخواست اون هم گریه کنه ولی نزاشتم.عرفان جونو ببوس
مامان علی
13 خرداد 93 14:32
سلام خوشحالم که با مامان عرفان تو مراسم بودی.طاها جوونم دلش خواسته گریه کنه.. با طاهای من کاریت نباشه..
مامان نی نی کوچولو
پاسخ
سلام ممنونم عزیزم.آره دعوتمون کرده بودنند ما هم رفتیم.بله دیگه طاها خانی میکنه واسه ما.چشم عزیزم
مامان فاطیما
13 خرداد 93 16:55
سلام عزیزم وقتی ایلیا جون کوچیک بود و با دوستام قرار میذاشتم من هم همیشه همین بساط رو داشتم!!
مامان نی نی کوچولو
پاسخ
سلام عزیزم.آخی عزیزم،بله دیگه این وروجک ها تا بیان بزرگ بشن ما را حسااااااااااااااااااااااااااااااااابی پیر میکنند.ممنونم گلم که بهمون سر زدینالینای گلمو حساااااااااااااااااابی ببوسین
شادی (دختر دایی عرفان)
13 خرداد 93 20:15
سلام خاله جونم........همین حالا طاها رو از طرف من ببوسین...................... بوسیدین...؟؟؟...... ممنونم... راستی خاله جون عکس های قشنگی ازش گرفتی... سلام عزیزم چشم بوسیدمش گلممرسی گلم ،لپتو بیار جلو آوردی؟ از طرف من و طاها
مامان زهرا
13 خرداد 93 21:47
ای شیطونک بلااز قرمزی چشمات تو عکسها نعلومه که چقدر گریه کردی عسلمبا اینکه دیشب پیشم بودی بازم دلم برات تنگ شده نفسممن و آبجی ستیا خیلی دوستت داریم
مامان دانیال-ویانا
15 خرداد 93 17:44
الهی من به قربونت برم طاهای نازم الهی بمیرم برات و نبینم اون چشمای خوشگلت پر اشکهطاها جونم اینقدر زیاد دوستت دارم که نگو چه جالب که رفتین خونه عرفان جونی خوش بحالتون که شادی جون و هانیه جون رو دیدین خیلی مهربونن ایشالا طاها جونم همیشه بخنده فدات بشم من دنیای منی
مامان خانمی
15 خرداد 93 23:04
سلام عزیزم فقط اومدم بگم گل پسری رو از طرف من ببوس