یه روز خوب.....
سلام بر پسگل خوشگلم......طاها جونم صبح جمعه از خواب بیدار شدم و شما و بابایی هم که همچنان بیدار بودید.رفتم بالکن و هوا را نگاه کردم.هوا خیلی خوب و آفتابی بود و باد هم کم میومد... و با بابا مسعود تصمیم گرفتیم که شما را ببریم هوا خوری. که همینجوری با لباس خونه بردیمت چون اصلا نمیذاشتی که لباس بپوشونیمت و همش گریه میکردی.ما هم همینجوری بردیمت. چون نمی خواستیم چشمات قرمز بشه. رفتیم و دایی شایان عکاس را از خونه ،با لباس خونه کشوندیم بیرون که بیاد عکس بگیره.الهی قربونش برم داداشی مهربونم باهامون بیچاره اومد...و اول داخل حیاط خونه ی مامانی عکس گرفتیم و من کلاه شما را برداشتم تا یخورده به سرت آفتاب بخوره..وای طاها نمیدونی چه کیفی میکردی ،همش دست و پا میزدی ،البته به دلیل اینکه آفتاب می تابید به صورتت تو عکس هات از اول تا آخر اخم کردی.ولی در کل پسر خوبی بودی...و بعدش بردیمت بیرون و چندتا عکس هم بیرون گرفتیم.عزیزم من همش میترسیدم که سرما بخوری ،آخه چون هوا فعلا باد داره و هی سرد و گرم میشه میترسم که بدون کلاه ببرمت بیرون ولی این دفعه چون هوا خیلی خوب بود دیگه حریف بابایی هم نشدم آخه اون مخالف کلاه گذاشتنته....حالا هوا که کاملا داغ شد زیاد میبرمت بیرون موشی منخلاصه خیلی بهمون خوش گذشت و تو برای اولین بار بدون کلاه بیرون رفتی....و حالا عکس های قشنگت را برات میزارم. تو این عکس یدونه کفش دوزک خیلی خوشگل روی برگ بود و تو رو بردیم نزدیکش تا کفش دوزک هم تو عکس بیوفته..ولی شما ،کفش دوزک بیچاره را کشتیتا بردیمت شروع کردی به گریه و یدفعه ای برگو گرفتی کشیدی با دستت.بیچاره کفش دوزک معلوم نشد مرد ،نمرد ،نفهمیدیم کجا افتاد
روز جمعه... 12 اردیبهشت 93